در نخستين روز فصل بهار 1341 دومين فرزند خانوادهي ماشاءاله قديري، غنچههاي وجودش شکوفا شد و زندگي سراسر معنويت و عشق و ايمانشان را شيرينتر نمود. محمود در روستاي عليآباد از توابع شهرستان آران و بيدگل بهدنيا آمد تا چند صباحي عطر وجودش نوازشگر روح و جان والدين و آشنايان باشد و راه و رسم جوانمردي و ايثار را در کالبدمان نقش بندد. محمود، چند سالي در فضاي با صفاي روستا زندگي کرد و سپس بهواسطهي شغل پدر که در شرکت نساجي کاشان شاغل بود به ناچار به آنجا نقل مکان نمودند.
پس از سپري شدن دوران کودکي، با شوق و اشتياقي فراوان قدم به حيطهي کسب علم و دانش نهاد تا به جدال با جهل و بيخردي همت نمايد. وي مراتب تحصيل را در مقاطع مختلف با پشتکار و استعدادي که در او نهفته بود به شايستگي پشت سر گذاشت و مورد تشويق مربيان و خانواده قرار گرفت. شهيد محمود قديري، جواني پاکطينت، درستکار و صبور بود. نسبت به اداي فرايض ديني دقت نظر داشت و در پي خداشناسي، مسير خودشناسي را سرلوحهي زندگياش قرار داد تا عبادتهاي خالصانهاش در مسجد صفاري کاشان مورد قبول حق واقع شود. به والدين و بزرگترها احترام خاصي ميگذاشت و آنان را برکت خانواده ميدانست. محمود از حس مسووليت پذيري و تعهد به مباني اخلاقي بالايي برخوردار بود و در حين تحصيل براي حمايت از خانواده و کمک در تأمين مخارج زندگي در مطب دندانپزشکي کار ميکرد تا بتواند باري از دوش والدين فداکار خود بر داشته باشد.
در ايام پيروزي انقلاب اسلامي، با آنکه در مقطع دبيرستان درس ميخواند اما به همراه برادر ديگرش ابوالقاسم، خيلي زود توانست به رسالت حضرت امام(ره) و ديدگاههاي ديني و اسلامي ايشان پي ببرد و براي مقابله با عناصر خود فروختهي پهلوي، گام در ميدان مبارزه و تظاهرات بر عليه حاکمان رژيم نهاد. شهيد محمود قديري تا آخرين لحظهي فجر و پيروزي انقلاب دوشادوش ملت غيور ايران در صحنههاي مبارزاتي حضور چشمگير داشت و خود را مکلف به اداي تکليف ميدانست. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، کماکان به تحصيل خود ادامه داد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم در رشتهي حسابداري شد. محمود به ادامهي تحصيل در دانشگاه علاقهي زيادي داشت و ميخواست در آينده انساني موفق و مفيد براي کشورش باشد اما با شنيدن بانگ مهيب جنگ و حملهي ناجوانمردانهي رژيم دستنشانده بعث به مرزهاي کشور عزيزمان، عزم خود را جزم نمود و پس از کسب اجازهي خانواده از طريق بسيج شهر کاشان براي آموزش به پادگاني در تهران رفت و دورههاي مخابرات و فنون جنگي را گذراند و سپس به منطقهي عملياتي کردستان اعزام گرديد. محمود، چند ماهي در دورهي نيروهاي ورزيده شهيد چمران بود و در جنگهاي نامنظم شرکت داشت. اوايل جنگ بود و جوانان غيرتمند ايران اسلامي حتي با دستهاي خالي نيز نميگذاشتند دشمن، پيشروي کند و با چنگ و دندان در مقابل لشکر کفر ايستادگي ميکردند. شهيد محمود قديري پس از ماهها حضور در منطقهي کردستان، تصميم گرفت به منطقهي جنوب برود و در کنار برادرش ابوالقاسم بهعنوان آرپيجيزن خدمت کند. سرانجام اين مرد روزهاي سخت و پر التهاب عاشقي، بي آنکه در برابر خطرات پيش رو قالب تهي کند سينه را آماج تيرهاي خصم عدو نمود و تانکهاي دشمن را يکي پس از ديگري منهدم ساخت و با جانفشاني خود در عمليات بُستان، همچون برادر رزمندهاش رزميد تا اينکه در 9/9/1360 در منطقهي عملياتي بُستان بر اثر اصابت گلولهي تانک، خون پاکش سرزمين حماسه را رنگينتر از هميشه ساخت و سکوي پرتابش به عرش مهيا شد و با کروبيان همنشين گرديد و از ناميان گمنام لشکر اسلام نام گرفت و کربلايي شد.
«قرآن جيبي»
نه هر که نفس ميکشد زنده است، نه هر دم برآوردني حيات، و نه هر جان دادني ممات. دل در گرو کيست و جان اسير محبت کيست؟ اگر شور عشق در رگ حياتمان جاري شود، لحظه لحظههايمان بهاري ميشود. همانگونه که چشمان معصوم محمود در بهاريترين روزهاي خدا گشوده شد، بهار زندگي جاودانهاش نيز با شهادت در آميخت و با نسيم بهاري، جان شيرين خود را به خالق سپرد تا رستگاري را به ما بياموزد. پسرم محمود، زمانيکه ميخواست به جبهه برود تازه ديپلم خود را گرفته بود و تصميم داشت ادامهي تحصيل دهد اما با آغاز جنگ تحميلي، حس وطنپرستي و دفاع از مرز و بوم کشور و مقابله با دشمنان دينستيز او را بر آن داشت که پا روي خواستههاي دنيوياش گذاشته و جهاد در راه خدا را مقدمتر شمرد.
هر بار که از جبهه ميآمد مصممتر از قبل بود. يک روز، رو به او کردم و گفتم: محمود جان، من و مادرت تصميم گرفتيم تو را داماد کنيم، شما هم سعي کن کمتر به جبهه بروي. وقتي صحبتم تمام شد، لبخندي زد و گفت: پدر جان، احساس شما را درک ميکنم اما قرار نيست من اينجا ازدواج کنم، بلکه حوريان بهشتي در جاي ديگر انتظار مرا ميکشند. با آنکه حرفهاي پسرم محمود، حلاوت خودش را داشت و به مزاح بي شباهت نبود، اما عمق کلامش چيزي ديگري را ميگفت و آن اينکه محمود به اينجا تعلق ندارد و بايد منتظر خبري از او باشيم.
زمانيکه در منطقهي بستان خدمت ميکرد، برادرش ابوالقاسم نيز در آنجا بود و ما از اين موضوع کمي دلگرم ميشديم. چون به هر صورت، دو برادر وقتي کنار هم باشند ميتوانند هواي يکديگر را داشته باشند. شايد همهي اين فکر و خيالها بهخاطر آن بود که خودمان را آرام کنيم و کمتر تشويش و اضطراب داشته باشيم. چون هر آنچه که بخواهد اتفاق بيفتد از سوي خداوند اجتنابناپذير است و ما هم بايد سر تسليم فرود آوريم. پاييز سال 1360 وقتي که عمليات بستان شکل گرفت محمود و ابوالقاسم با هم بودند و در مقابل دشمن ميجنگيدند اما اين محمود بود که گوي سبقت را از برادرش ربود و جام شهادت را با اشتياق سرکشيد و روزها برادرش در پي يافتن پيکر پاک محمود سير ميکرد.
وقي خبر شهادت پسرم محمود، را برايمان آوردند، نميدانستم بايد چگونه اين خبر را به مادرش بگويم تا زمانيکه ناگهان يادم آمد محمود هميشه يک قرآن جيبي با خود داشت که هنگام آوردن پيکرش همانطور داخل جيبش بود. زمانيکه همسرم وارد منزل شد، پدر و مادر شهيد که همسايه ما بودند به منزلمان آمدند و من رو به مادر شهيد کردم و گفتم: حاجيه خانم، اگر کسي به شما قرآن امانت بدهد تا آن را بخوانيد، بعد از خواندن آن را چه ميکنيد؟ حاجيه خانم هم با کمي مکث جواب داد: بعد از خواندن چون امانت است تحويل صاحبش خواهم داد. حرفهاي ما را همسرم ميشنيد و حواسش کاملاً جمع بود. بعد از اتمام صحبت مادر شهيد، من هم گفتم: ما هم يک امانتي را که خدا به ما داده بود بيستسال نزد خود نگه داشتيم و حال دوباره به صاحبش برگردانديم. همين که حرفم تمام شد، همسرم رو به من کرد و گفت: پسرم محمود شهيد شده؟! جواب دادم، بله. شايد اين بهترين راه بود تا بتوانيم خبر شهادت پسرمان محمود را به مادرش بدهم.
آري، شهيد محمود قديري با ايمان و اخلاص از پل شهادت گذر کرد تا به بهشت موعود رسيد و با ايثار جان، رضاي جانان را خريد. با ديدهي دل جلوهي محبوب ديد و با گوش جان، نداي حق را شنيد و در هواي کوي جانان از صفاي جان تا مروه مراد با پاي سر دويد و در سايهسار لطف حق آرميد.
(راوي خانواده شهيد)
«فرازي از وصيتنامهي شهيد»
من در راه اسلام جانبازي كردم و ميدانستم اين راه، راه امامان بوده است و سعادت انسان در آخرت همين راه است.
اي پدر و مادرم، موقعي كه من شهيد شدم مبادا براي من گريه كنيد چون اين گريه، دشمن را خوشحال ميكند و من امانتي بودم كه خداوند به شما داد و از شما ميگيرد و تو اي برادر، بعد از من سلاح را بهدست ميگيري و در راه اسلام جانبازي ميكني و از اين اسلام عزيز دفاع ميكني.
و اما تو اي خواهر، حجابت را حفظ كن، زيرا كه حجاب تو از خون سرخ من اهميت بيشتري دارد و دشمن از حجاب تو بيشتر ميترسد تا از خون سرخ من.