شهيد عباس صادقي عليآبادي، اسفند 1345 در شهرستان قم، چشم به عالم هستي گشود. وي سومين فرزند خانواده بود و شور و شعف را براي والدينش به ارمغان آورد. او روشنايي چشمان پدر و اميد دل مادر بود. آنها از همان ابتداي تولد با نواختن نواي ايمان در گوشش، اراده کردند او را انساني وارسته به بار آورند. عباس از دوران کودکي وجودش سرشته با عطر محبت بود، زيرا شميم معطر حضورش او را محبوب دل اقوام و آشنايان ميکرد. با قدم نهادن به مدرسهي محمديه قم، عطش فراگيري علم و دانش در او نمايان بود.
عباس، ضمن آموختن آموزههاي انسانساز دين اسلام، همراه پدر با فضاي معنوي مسجد عمار و ياسر، خوي گرفت و راستي و درستکاري را بناي رشد و تکامل خود دانست. عباس، مراتب تحصيلي علم را در مقطع ابتدايي به اتمام رساند و به دليل وجود پارهاي مشکلات از ادامهي تحصيل باز ماند و سپس در کارگاه کابينتسازي مشغول به کار شد. عباس صادقي، جواني مومن، پارسا و شجاع بود. وي قدي بلند و اندامي ورزيده داشت و در ايام عزاداري و سوگواري سالار شهيدان با عشق و ارادتي خالصانه علَم بر دوش ميگرفت و فرياد يا حسين(ع) او اشکها را از ديدگان جاري ميساخت. عباس با آنکه در دوران پيروزي انقلاب اسلامي نوجواني بيش نبود اما به جهت پيگير شدن جريان و تحولات سياسي و اجتماعي جامعه، پس از فروپاشي حکومت ظالم شاهنشاهي در مساجد و پايگاههاي بسيج حضور مييافت تا در صف مدافعان انقلاب و ياران امام(ره) باشد.
هنوز نهال نوپاي انقلاب اسلامي محکم نشده بود که جنگ و تجاوز و تعدي از سوي رژيم منحوس بعث عراق بر کشورمان تحميل گرديد. آن روزها جنگ تحميلي، رزمنده ميخواست و ايثار و فداکاري تا نگذارند دشمنان ملعون، خاک پاک ميهن اسلاميمان را تصرف کنند. عباس که هنوز پانزده سالش بود، با اصرار فراوان توانست خود را به جبهههاي جنگ برساند و سال 1360 بعد از طي مراحل آموزش نظامي در پادگان پرندک تهران از طريق لشکر عليبنابيطالب، راهي مناطق عملياتي جنوب شد و به عنوان آرپيجيزن در جبههي اهواز مشغول به خدمت گرديد.
شهيد عباس صادقي، مرد جنگ و جبهههاي نبرد شده بود و هرچه از حضورش در ميادين جنگ ميگذشت بر معرفت و کمالش افزوده ميشد. خانواده براي اينکه بيشتر فرزندشان را در کنار خود ببينند به وي پيشنهاد دادند ازدواج کند اما عباس زيرکتر از آن بود که خود را پاگير اميال دنيا نمايد. سرانجام، اين مرد لحظههاي بيقراري که آرام و قرار را از چشم دشمنان بعثي ربوده بود، در منطقهي عملياتي پنجوين عراق، پس از شروع مرحلهي سوم عمليات والفجر 4 آنچنان خوش درخشيد که تحسين همرزمانش را برانگيخت و سه روز بعد از شروع عمليات در 14/8/1362 بر اثر اصابت گلوله، به لقاءا... پيوست و ملکوتي شد و به جمع همرزمان شهيد خود در صحيفهي زرين ناميان گمنام پيوست.
«پاسدار خون شهيدان باشيد»
هستي، تنها همين نيست که با چشم ميبينيم و با حس ادراک ميکنيم. بلکه در وراي اين عالم محسوس، عوالمي وجود دارد که با چشم و نگاه ديگري بايد ديد، با چشم دل. و آن ناشنيدنيها را با گوش جان بايد شنيد. نبايد فقط سطح و ظاهر را شناخت، که عمق و ژرفايي هم هست. شهيد عباس صادقي عليآبادي، فقط پيش پاي خود را نديد و آفاق گستردهتر را با عمق وجودش درک نمود و به حقيقت ناب رسيد.
هر کاري ميکرديم تا شايد بتوانيم حال و هواي رفتن به جبهه را در او کمتر کنيم راه به جايي نداشت. عباس، تصميم خود را گرفته بود و به نوعي با فضا و صفاي جبههها مأنوس شده بود. يک روز با مشورت اعضاي خانواده قرار شد برادرم عباس را قانع کنيم تا ازدواج کند و با تشکيل زندگي مشترک، شايد احساس مسووليت در قبال همسر و فرزند، او را وادار کند از جبهه رفتن منصرف شود. وقتي مرخصي آمد و از سوي والدينمان به وي پيشنهاد شد ازدواج کند، با لبخندي گفت: من به اين دنيا هيچ وابستگي ندارم و ازدواج کردن برايم دست و پاگير خواهد شد و شايد مرا از جبهه دور کند.
با جوابي که عباس داد، معلوم شد زيرکتر از همهي ما بود و از قبل نقشه و هدفمان را فهميده است. همهي اين کارها دليل محکمي داشت و آن اينکه عباس، گُل سر سبد خانواده بود و همه او را به گونهاي خاص دوست داشتند. متانت، وقار و ديانت وي، هر کسي را مجذوب خود ميکرد. تعهدش به امام و انقلاب، رعايت حقالناس و شعائر ديني، از صفات انفکاک ناپذيرش بود. آخرين باري که ميخواست به جبهه اعزام شود به پدرم سفارش کرد دوچرخهاي که استادکارش درکارگاه کابينتسازي به وي داده بود تا رفت و آمدش آسانتر شود را به وي پس بدهند، چون آن دوچرخه امانتي از سوي استادکارش بود که عباس نزد خود داشت و ميبايست امانت را به صاحب بر ميگرداند. هميشه به ما سفارش ميکرد با حجاب خود، پاسدار خون شهيدان باشيم و اين مقولهي مهم را به ساير خواهران انتقال دهيم و بگوييم که شهدا براي حفظ حجاب و دفاع از ناموس کشورشان در مقابل دشمن، جان فدا کردند.
بعد از شهادت برادرم عباس، يکي از همرزمانش نزد خانوادهي ما آمد و گفت: مدت زيادي بود که عباس در جبهه بود و مرخصي نميآمد. زمانيکه ما ميخواستيم به مرخصي بياييم به او ميگفتيم: عباس، خيلي وقت است که خانوادهات را نديدي بيا با ما برويم. عباس هم در جواب گفت: خبر دارم عملياتي در پيش است و نميخواهم اين فرصت را از دست بدهم. بعد از خداحافظي، ما براي مرخصي به شهرمان آمديم و وقتي که به خط برگشتيم با شنيدن خبر شهادت عباس از خود بيخود شديم و آه حسرت و افسوس از نهادمان برخاست، زيرا شايد اگر ما هم مثل عباس، رزم را به مرخصي ترجيح ميداديم، توفيق شهادت نصيب ما هم ميشد ولي اينجاست که آن جملهي معروف مصداق پيدا ميکند، «خداوند، گلچين است».
آري، شهيد عباس صادقي عليآبادي، باشوق سرخ و گامي بلند مردانه، چون کوه استوار در مناي عشق و مسلخ توحيد به خون نشست و با اذن برائت از مشرکين بر بام رفيع زمان، ماندگار شد و ميثاق خود را با مولايش حسين(ع) تجديد نمود و بهسوي کوي حضرت دوست و قافلهي نور هجرت کرد.
(راوي خواهر شهيد)
«فرازي از بيانات شهيد»
امروز كشور عزيزمان، اسلام و قرآن نيازمند ايثار و شهادت است. ملت ما بايد باهم همدل و وحدت داشته باشند. حامي و پشتيبان انقلاب و نظام باشند. اين راهي كه انتخاب كردهام با عشق و آگاهي تمام است و خوشحالم از اينكه جزو سربازان امام هستم و در جبههي اسلام با دشمنان ميجنگم و شهادت، برايم بهترين سعادت است.