آذر ماه 1331 اولين فرزند خانوادهي حبيباله در روستاي عليآباد از توابع شهرستان آران و بيدگل زاده شد که او را غلامرضا نام نهادند. غلامرضا در محيطي ساده و با صفاي روستا و در جو مذهبي رشد نمود. پدرش کشاورز بود و با دسترنج خود، چرخ زندگي را ميچرخاند. او در دامان پدري زحمتکش و پارسا و مادري پاکدامن و عفيف با احساسات ناب ديني تربيت يافت و بالنده شد. وي در سن هفت سالگي براي کسب علم و دانش قدم در راه مدرسه گذاشت و تا مقطع پنجم ابتدايي در زادگاهش تحصيل کرد.
غلامرضا به سبب وجود عدم امکانات و جفاي حکومت چپاولگر و استبدادي رژيم شاهنشاهي از ادامهي کسب علم باز ماند و بهناچار همراه پدر در امر کشاورزي مشغول بهکار شد. از آنجا که غلامرضا بهلحاظ تربيت ديني از سوي والدين، روح پاکش در پرتو شناخت معنويات بيتاب بود با شور و اشتياق در محافل و مجالس مذهبي و مراسم عزاداري خاندان آل طاها در مسجد امام حسن عسکري(ع) روستاي عليآباد حضور مييافت تا افکار و انديشههاي ناب نهضت حسيني و روحيهي ظلمستيزي در عمق وجودش جريان يابد و سال1350 به خدمت سربازي رفت و سال1352 خدمتش به اتمام رسيد. سپس در کارخانهي حريربافي مخمل کاشان مشغول بهکار شد. سال 1353 با دختر عموي خود که انساني پاکسيرت و مومن بود ازدواج کرد و حاصل اين پيوند فرخنده سه فرزند صالح شد. شهيد غلامرضا رضايي، فردي خوش اخلاق و اهل ايمان بود. به خواندن نماز اول وقت و رعايت محرمات و دوري از منهيات اهتمام ميورزيد.
در کار خير و دستگيري از نيازمندان و مستمندان پيشقدم بود. غلامرضا از سال 1355 با نيروهاي فعال انقلابي و مبارزان ضد رژيم در ارتباط بود و به همراه تعدادي از دوستان مذهبي خود بهطور مخفيانه زمينههاي قيام عظيم مردمي را در سراسر کشور پايهريزي ميکردند. در دوران براندازي حکومت پهلوي و درگيري با مزدوران رژيم، غلامرضا و همرزمانش هرچه در توان داشتند در طبق اخلاص نهادند تا انقلاب اسلامي به پيروزي برسد و نظام جور و ستم برچيده گردد.
بعد از پيروزي حق بر باطل، با عشق و انگيزهي الهي، وقت خود را صرف حفاظت و حراست از دستاوردها و آرمانهاي بلند انقلاب و امام(ره) نمود و در مسجد و پايگاه و ارگانهاي انقلابي حضوري پُر شور داشت. از محروميتزدايي گرفته تا حل مشکلات و کمبودهاي مردم روستا را از اهم وظايف خود در جهت پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي ميدانست. با تجاوز رژيم بعث عراق به مرزهاي کشورمان و تحميل جنگي نابرابر به انقلاب نوپاي ما، غلامرضا رضايي بار ديگر مهياي شرکت در جهادي بزرگتر شد تا نگذارد به انقلاب و اسلام عزيز تعدي گردد.
وي از همان ماههاي نخست شروع جنگ، مردانه و جانانه رهسپار ميادين مقابله با يزيديان دوران شد تا به حق از پيروان مخلص مکتب روحالله و ثارالله باشد. شهيد غلامرضا رضايي در پيچ و خم جنگ، بارها جلال، جمال و عظمت خالق را در جبههها ديد و پاي بازگشت نداشت. ديگر هيچ بهانهاي نميتوانست او را از ميعادگاه عاشقان جدا کند.
وي بارها در کارزار نبرد با لشکرکفر رشادتها از خود به نمايش گذاشت و سرانجام در يک صبح صادق به روشناي عشق، لبخند شکوهمند نثار کرد و در جزيرهي مجنون پس از شرکت در عمليات خيبر با وضوي عشق، وارد جهاد مقدس شد و در سنگرهاي مبارزه، لحظهاي به آسايش و آسودگي نينديشيد و سر بر سر پيمان ازلي خود گذاشت و از اين رو بود که هماي سعادت و کبوتر شهادت بر خيمهي هستياش چتر رستگاري گسترد و در تاريخ3/12/1362 او را غرقاب نور و سرور نمود و با ناميان گمنام شهيد و شهداي صدر اسلام تا دفاع مقدس همنشين گرديد.
«چقدر دير شناختمش»
وقتيکه انسان به يک باور حقيقي ميرسد و ديانت و اعتقاداتش رنگ و بوي اخلاص ميگيرد، ديگر عافيتطلبي و منافع دنيوي برايش پوچ و بيارزش ميشود و با دقت نظر و حساسيت زيادي طي طريق ميکند تا نواهاي يا رب و يا کريم او، آرامبخش روح و جانش گردد. بيگمان، دنياي هفت رنگ با تمام داشتههايش مبهوت ايمان و تقواي چنين انسانهايي خواهد شد.
پدرم از همان دوران کودکيمان سعي ميکرد با کمک به مادرم ما را بر مبناي اصول و چارچوب مباني ديني و اسلامي تربيت نمايد. هر چقدر که ما برادرها بزرگتر ميشديم گفتهها و عملکردهاي پدر برايمان پر معناتر ميشد، رزق و روزي حلال، رعايت حقالناس، استمداد بر نيازمندان، خضوع و سجدهي بندگي به درگاه خالق، همهي اين صفات و خصوصيات پدر، وقتي در کالبد ذهن من و برادرانم نقش ميبست، مصداقي برايش پيدا ميکرديم تا به درک و فهم واقعي آن دست يابيم. يادم هست بعد از پيروزي انقلاب اسلامي از سوي بنياد مسکن کاشان، قطعه زميني به پدرم دادند تا در آنجا خانهاي بسازد. ايشان پس از زحمت و تلاش زياد توانست مبلغي تهيه کند و کار ساخت و ساز را آغاز نمايد.
بعد از مراحل گودبرداري و خريد مصالح، يک روز که پدرم سر زمين با کارگران مشغول کار بود فردي آنجا آمد و بدون مقدمه گفت: من که راضي نيستم شما اينجا خانه بسازيد. پدرم با شنيدن آن جمله و چهرهي مغموم فرد، نزديکتر رفت و جواب داد: اين قطعه زمين را از بنياد مسکن گرفتهام. اما آن شخص دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: اين زمين مال من است و راضي نيستم کسي در آن خانه بسازد. پدرم بيآنکه اعتراضي کند دست از کار کشيد و فرداي آن روز بيهيچ ترديدي زمين را پس داد و آن همه خرج که براي ساخت خانه متحمل شده بود را ناديده گرفت، اما هرگز نخواست نمازي شکدار در خانهاي بخواند که شايد حقالناسي در آن بوده باشد.
آن روز اگر پدرمان حلال و حرام بودن، حقالناس و عاقبتانديشي را مد نظر قرار نميداد، نيازي نبود که آن همه زيان مادي کند و يا از بيم آنکه عبادتش مقبول خواهد گرديد يا خير، اقدام به عودت زمين نمايد. شهيد غلامرضا رضايي با کاري که انجام داد، طعم شيرين ايمان و رعايت مسايل ظريف شرعي را به ما آموخت تا بدانيم و باور کنيم براي تقرب و اتقياگونه زيستن بايد مسامحه نکرد و مومني هوشيار بود.
«اين بار شهيد خواهم شد»
شهيد غلامرضا رضايي از سال 1355 جوش و خروش قيام بر عليه ظلم و استبداد را در انديشههاي خود ميپروراند و از همان ايام، سکوت در برابر ظالمان زمان را جفايي بس نابخشودني بر اسلام عزيز ميدانست. هنوز عمر زندگي مشترکمان از دو سال بيشتر نگذشته بود و همسرم قدم به وادي پر مخاطرهاي گذاشت که هر لحظه امکان داشت حوادث تلخي برايمان رقم بخورد. با آنکه نسبت نزديک فاميلي داشتيم و سالها ايشان را ميشناختم، اما زمانيکه زير يک سقف بوديم آنقدر به انديشههاي پاک و تدين کم نظيرش نزديک شدم که احساس کردم چقدر دير شناختمش.
همسرم غلامرضا رضايي، حاضر بود همهي سرمايهي وجودش را صرف سربلندي اسلام و اعتقادات ريشهدارش کند و در اين ميان، آنچه را که بهدست ميآورد سعادت، رستگاري و عاقبت بخيري بود. امام(ره) را به زيباترين شکل برايم توصيف نمود و مسير انقلاب را تا انتهاي نقطهي فجر برايم ترسيم کرد. همسرم از همان ايام به من آموخت که بايد بهترينها را در دنيا تقديم اسلام کنيم و ترديد در اين راه جايز نيست. بعد از به ثمر رسيدن قيام و جهاد ملت ايران و استقرار حکومت جمهوري اسلامي در کشورمان، برق شوق و شعف را در چشمان همسرم ميديدم و ميدانستم که اين پايان کار نيست و اين نهال نوپاي انقلاب، نيازمند حراست و نگهداري است و همان مردان روزهاي مبارزه و قيام بايد امروز مدافع اين موهبت الهي باشند.
جنگ تحميلي، روي ديگر اين ماجرا بود و چهرهي سفاک استکبار را براي جهانيان افشا نمود. از همان روزهاي نخست آغاز جنگ، همسرم ساک سفر بست و دوش به دوش دوستان همرزم خود راهي جبهههاي نبرد شد. با وجود اينکه ميدانستم چه اهداف مقدسي را در پيش گرفته و خيلي از نگاهها به قدمهاي اوست تا به پيروي از ايشان کمر همت ببندند و در زمرهي سربازان جان بر کف خميني کبير باشند اما حس عاطفي و عشق به مردم و معرفت وي، مرا بر آن داشت تا براي بودنش در بين من و فرزندانم، گاهي او را از مکنونات درونم آگاه سازم. هر بار که رهسپار جبههها ميشد و خبر شهادت دوستان و همرزمانش را ميشنيد، آهي سرد از نهادش بيرون ميآمد و اين موضوع مرا نگران ميکرد.
شهيد غلامرضا رضايي فقط همسري وفادار، فداکار و پدري مهربان و دلسوز نبود بلکه مرهم دل دردمندان و بهانهاي براي لبخند يتيمان و منبع روحي براي رزمندگان اسلام و جاننثاران ولايت بود. شب آخري که قرار بود صبحش به جبهه اعزام شود، رو به ايشان کردم و گفتم: شما که مدتها است در جبهههاي جنگ اداي تکليف ميکنيد حالا باز هم عزم هجرت کردهايد و مرا با فرزندان تنها ميگذاريد؟ وقتي که شِکوه و دلتنگيهايم را شنيد، گفت: خيلي از رزمندگان هستند که شرايطي به مراتب سختتر از من دارند و همسر و فرزندانشان را براي مقابله با دشمن تنها گذاشتهاند. از شما ميخواهم صبور باشيد و بهياد همسران آن رزمندگاني بيفتيد که چگونه در نبودن همسر خود تحمل و بردباري را پيشه ميکنند.
همان شب، يکي از دوستان همسرم به منزلمان آمد و ساعتها با هم گفتگو کردند. هنگام خداحافظي، متوجه شدم همسرم با لحني آرام که انگار نميخواهد من متوجه شوم با دوست خود صحبت ميکند. حس غريبي داشتم و ميخواستم از موضوع آگاه شوم. براي همين يک لحظه از فرصت استفاده کردم و از دوست وي پرسيدم: قضيهي جبهه و شهادت چه بود؟ او نيز با زيرکي جواب داد: چيز خاصي نبود و سريع خداحافظي کرد و رفت. هر چقدر که ميخواستم ذهنم را درگير نکنم، نميشد و از طرفي تلاشم براي به تعويق انداختن اعزام همسرم نيز بيفايده بود.
تا اينکه صبح شد و همسرم با من و بچهها خداحافظي کرد و ما را با سوز زمستان کوير، تنها گذاشت و رفت. تنها ياد و خاطرات شيرين بود که ما را آرام ميکرد. غلامرضا در منطقهي جزيرهي مجنون براي حضور در عمليات خيبر، لحظهشماري ميکرد و من و فرزندانم در انتظار آمدنش بوديم. چند هفتهاي گذشت و در عين ناباوري، اوايل اسفند 1362 خبر شهادت همسرم را به ما اطلاع دادند و روزگار مرا وارد گردونهي آزمون سختي نمود.
بعد از شهادت ايشان، همان دوستش که شب آخر به منزلمان آمده بود را ديدم و راز سر به مُهري را که داشت افشا کرد و گفت: آري، آن شب شهيد غلامرضا رضايي به من گفت: «ميدانم اين بار شهيد خواهم شد» و اين همان رازي بود که همسرم ميدانست و نميخواست زودتر از موعد بيان شود تا ما به دست تقدير و سرنوشت ايمان داشته باشيم هر آنچه که خداوند بخواهد آن ميشود و فقط ما نقطهي تسليم هستيم.
شهيد غلامرضا رضايي عهد کرده بود تا روزي که جنگ و جهاد باشد پا از جبههها بيرون نگذارد و در کوچه پس کوچههاي عاشقي، شهادت را جستجو ميکرد. او اسوه و الگويي بود براي چگونه زيستن و خميرمايهي وجودش را به فضايل اخلاقي زينت داد و به هويت انساني رسيد و با الگو پذيري از رادمردان تاريخ بشريت و آموزگاران مکتب اهل بيت(ع) راه قداست را براي رسيدن به درجات قرب الهي پيمود و تمام ابزارهاي دنيوي را به خدمت گرفت تا مراتب سلوکش بهسوي بهترينهاي خدا مهيا گردد.
شهيد غلامرضا رضايي از تبار جنگ و جنون و تيرهي تکبير و از نسل نسيم بود. و روح رضوانياش در تنگناي جسم خاکي نگنجيد، خطر کرد و خاطره آفريد و در اوج مظلوميت و ايثار با همهي همتش در مقابل تماميت کفر قد برافراشت و با اخلاص در ميدان عمل راهي عالم شيدايي و ملکوت اعلي شد.
(راوي خانواده شهيد )
«دلم در جبهه است»
لحظه لحظهی عمر، همچون نقطههای بههم پیوسته خطی پدید میآورند. بعضیها با پرگار انتخابشان، محدودهی کوچکی را برای گام زدن بر میگزینند و برخی هم دایرهی نظر را وسعت میبخشند و زاویهی دید را باز میکنند. چه بسیار تفاوت است میان آنانکه دایرهی دید خود را بر نقطهی مادیات قرار داده و کسانی که در افق نگاهشان جلوههای زیبای هستی و رنگین کمان ایمان و معنویت، انعکاس دارد. شهید غلامرضا رضایی از همان دوران کودکی فراتر از سن و سال خود مسایل پیرامونش را میفهمید و درک میکرد. آنقدر پرسش بیجواب در ذهن کوچک و لطیفش نقش بسته بود که او را وادار میکرد بهدنبال حقایق برود و چون و چراها را پیدا کند. خانوادهای اصیل و با اصالتی ریشهدار داشت. خانوادهاش در خوشنامی و دیانت زبانزد بودند. من و غلامرضا از کودکی با هم دوست و همکلاسی بودیم و دست سرنوشت، چنین خواست تا من بتوانم از وجود پُر برکت وی بهرهها ببرم. سال 1342 که مصادف بود با تبعید حضرت امام(ره) از سوی حکومت پهلوی، شاید هنوز خیلی از باسوادها و تحصیل کردههای کشورمان با شخصیت دینی و انقلابی امام هیچگونه آشنایی نداشتند ولی همان ایام بود که من از غلامرضا شنیده بودم که میگفت: «چرا امام که یک مرجع تقلید است را تبعید کردهاند»؟ این سوال غلامرضا، نشان دهندهی آن بود که پیگیری و بحث سیاسی و مبارزه با رژیم طاغوت در خانوادهیشان مطرح بوده و او نیز از همان دوران کودکی با فلسفهی جهاد و مبارزه با ظلم و بیعدالتی آشنا شده بود. اندیشههای غلامرضا همچون آتش زیر خاکستر بود که در سال1355 شعلهور شد و او را بر آن داشت تا مبارزهی علنی خود را بر علیه حکومت مستبد پهلوی در جامعه نشان دهد. در همان روزهای پُر مخاطره که عوامل رژیم، سخت در پی دستگیری یاران روحاله بودند غلامرضا رضایی به شهر مقدس قم میرفت و توسط علما و مبارزان دینی، نوارهای سخنرانی امام را میگرفت تا در شهر کاشان و روستای علیآباد و روستاهای مجاور تکثیر و پخش نماید.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با شناختی که از روحیهی او داشتم، میدانستم حفظ انقلاب و حمایت از آرمانهای امام، سرلوحهی امور زندگی وی خواهد بود. ولی با شروع جنگ تحمیلی، ترجیح داد سنگر پایگاه بسیج و شورای اسلامی را در پشت جبهه به دیگران بسپارد و خودش راهی مناطق جنگی شود. غلامرضا، الحق که در این جهاد اکبر، هرگز طعم خستگی را نچشید و چون مردان نستوه از همان اوایل جنگ به مصاف با کفر رفت. او سالها میشد که طعم عاشقی را چشیده بود و جز خودش، کسی نمیدانست عاقبت این عاشقی به کجا میرسد. یکبار که از جبهه چند روزی به مرخصی آمده بود، از ایشان خواستم مدت بیشتری در روستا و نزد خانواده و دوستان بماند، ولی در جواب خواستهام گفت: من دلم در جبهه است و نمیتوانم اینجا بمانم. زمانی که داشت این کلمات را ادا میکرد تنها چیزی که توانستم از آن درک کنم این بود که غلامرضا راهی را انتخاب کرده بود که میتوان نامش را معامله با خدا خواند و کسی که در این بازار مکاره به همهی هستی و آرزوهایش پشت میکند حتماً خریداری عزیز و مطمئن دارد که بههیچ عنوان نمیخواهد او را از دست بدهد.
(راوی دوست شهید، عباس قرایی)
«فرازي از وصيتنامهي شهيد»
از شما ميخواهم بعد از شهادتم براي من گريه نکنيد و لباس عزا نپوشيد، زيرا ما امانت خدا هستيم که خدا اين امانت را روزي ميگيرد. چه خوب است اين امانت به راه خودش برود و مبادا شما هم از اينکه امانت خدا را در راه خودش دادهايد ناراحت باشيد. چون دشمن اگر شما را ناراحت ببيند شاد ميشود.
همسر عزيزم، به شما و ديگر خواهران و مادران سفارش ميکنم که در مرحلهي اول حجاب خود را حفظ کنيد که از سرخي خون من با ارزشتر است و ديگر اينکه شما و ديگر خواهران مانند زنان صدر اسلام، فرزندانم و فرزندان خود را آنچنان طبق دستور اسلام تربيت کنيد که دشمن از ديدن آنها به خود بلرزد.
